تا نگردی لعل از خورشید تابان سرمپیچ
صد گل بی خار دارد در قفا هر زخم خار
در طریق کعبه از خار مغیلان سرمپیچ
گر به آب خضر می خواهی که در ظلمت رسی
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپیچ
نیست از خواری به عزت پله ای نزدیکتر
بنده تسلیم شو، از چاه و زندان سرمپیچ
نقش یوسف بر مراد از سیلی اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختیهای دوران سرمپیچ
تا شوی در گردن افرازی نمایان چون هدف
با لباس کاغذین از تیر باران سرمپیچ
تا توانی در رکاب شهسواران قطره زد
بی سر و پا شو چو گوی، از زخم چوگان سرمپیچ
زین کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا ای نابسامان سرمپیچ
رشته ها همتاب چون شد، زود می گردد یکی
ای دل آشفته زان زلف پریشان سرمپیچ
در کمال حسن دارد خال بیش از زلف دخل
از رضای مور زنهار ای سلیمان سرمپیچ
از ضعیفان می شود پشت زبردستان قوی
گر چه داری صولت شیر از نیستان سرمپیچ
نیل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمری ای سرو خرامان سرمپیچ
از سبکروحان چراغ حسن روشن می شود
از نسیم ای غنچه پاکیزه دامان سرمپیچ
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
بیش ازین ای شوخ چشم از خاکساران سرمپیچ
تا توانی سر برآوردن در ایام خزان
در بهار ای شاخ گل از عندلیبان سرمپیچ
شانه ای زلف گرهگیر سخن را لازم است
زینهار از ناخن دخل سخندان سرمپیچ
پرده پوش پای خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجانی ز خاک تنگ میدان سرمپیچ