میدان از آن کس است که صاحب علم شود
هر سر سزای افسر بخت سیاه نیست
این تاج از سری است که شق چون قلم شود
این جسم چون سفال که سنگ است ازو دریغ
گر پروری به خون جگر، جام جم شود
در گوش چرخ حلقه مردانگی شود
از بار درد قامت هر کس که خم شود
آشفتگی به هر که رسد جای غیرت است
داغم ز خامه ای که پریشان رقم شود
در موج خیز حادثه دیوانه ترا
هر سنگ لنگری است که ثابت قدم شود
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز شکوه تو تیغ حوادث دو دم شود
دریا به سوز سینه عاشق چه می کند
از شبنمی چه آتش خورشید کم شود
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
چون ابر هر که آب ز شرم کرم شود
فریاد عندلیب چه بیدادها کند
بر خاطری که سایه گل کوه غم شود
چندین هزار درد طلب غنچه گشته اند
تا زین میان دل که سزاوار غم شود
صائب روا مدار که بیت الحرام دل
از فکر های بیهده بیت الصنم شود