و یا شنیده ظفرنامهها برون ز شمار
چو رزم شاه هنرنامهٔ شگفت بخوان
چو فتح شاه ظفرنامهٔ بدیع بیار
به رزم او نگر وگرد آن فسانه مگرد
به فتح او نگر و دست از آن حدیث بدار
مشافهه به همه وقت بهتر از ماضی
معاینه به همه حال بهتر از اخبار
حکایتی نشنیدست خلق در عالم
عجبتر از ظفر و فتح شاه گیتی دار
معز دین خدا خسرو مصاف شکن
خدایگان جهان سنجر ملوک شکار
شهی که بود به مغرب نبرد او امسال
چنانکه بود به مشرق نبرد او پیرار
جز او به مشرق و مغرب ز خسروانکه شکست
به نیم روز صف رزم صد هزار سوار
ز رزم غزنین نیکوترست رزم عراق
ز بس عجایب تقدیر عالم الاسرار
مصاف خصم توگفتیکه برکشید فلک
ز سنگ و آهن و پولادباره و دیوار
مصاف سلطانگفتی که بر بسیط زمین
پدید شد فلکی پر ستارهٔ سیار
بر آن صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار
مثال پیلان چون پاره پاره ابر سیاه
که بر هوا شود از رودبار و دریابار
دمان و جمله برو جنگ جوی پیلانی
همه چو دیو عجب شکل و بُلعَجب کردار
نهنگ یَشک و ستون بای و اژدها خرطوم
سپهر گردش و کُه پیکر و صبا رفتار
بتافت آینه از پشت پیل در صحرا
چنانکه مهر درخشان بتابد ازکهسار
شعاع خنجر و رفتار تیر و شکل کمان
چو برق و ژاله و قوس قزح بهوقت بهار
چو روی شست به خون تیغ جنگیان گویی
که کرد رنگرزی پیشه گنبد دوار
همی ز پیکر آن تیغهای خونآلود
نمود سرخی شنگرف و سبزی زنگار
گه مصاف گروهی ز لشکر سلطان
اگر شدند پراکنده در یمین و یسار
دو چیز در شدن آن گروه تعبیه کرد
که هر دو کرد پدیدار ایزد دادار
یکی که تا بنماید به شاه نصرت خویش
که هست نصرت او به زلشکر جرار
دگر که تا بنماید به خلق مردی شاه
که بیسپاه گه رزم چون کند پیکار
عجب نباشد اگر بیسپه شود منصور
کرا خدای بود روز رزم ناصر و یار
چو ذوالفقار برآهخت شهریار جهان
نمود مردی و دارات حیدر کرار
دلیروار کمان ظفر چو کرد به زه
به تیر دوخت سپر بر سوار تیغگذار
ظفر بیامد و پیوسته گشت با پیکان
در آن میان که جدا شد ز شست او سوفار
رسیدکوکب نصرت ز آسمان بهزمین
چو از زمین بهسوی آسمان رسید غبار
سبک شدند و سراسیمه آن سپاهگران
ز تیر شاه و ز پیلان مست جان اوبار
یکی بجست ز پیلان وکرد ناله ی زیر
یکی بخست ز پیکان وکرد نوحهٔ زار
یکی بهزیر خس اندر خزید چون خرگوش
یکی به دام غم اندر فتاد چون کفتار
زغم سرشک یکی گشت چون گداخته لعل
ز خونْ دهان یکی گشت چون شکافته نار
همی شکسته و مغلوب خسرو منصور
همه فکنده و مقهور دولت قهار
اگر نکردی شاه زمانه رحمت و عفو
در آن دیار نماندی ز دشمنان دیار
به یک نفس ز سر سرکشان برآوردی
به تیغ تیز دخان و بهپای پیل دمار
جهان سیاه شدی بر مُعادیان چو سَقَر
عراق تنگ شدی بر عراقیان چو حصار
بزرگوارتر از شاه ما بهگیتی کیست
که درگذشت به بخشایش از سر آزار
گناه و عذر به هم بود و این نبود شگفت
که در میان دو لشکر چنین بود بسیار
درشت و نرم رود کارها به روز نبرد
بزرگ و خرد بود زخمها به گاه قمار
همی پلنگ و گهر زاید از میان جبال
همی نهنگ و صدف خیزد از میان بحار
کجا مخالفت اندر جهان پدید آید
گل شکفته کند در زمان خلنده چو خار
کجا موافقت از دور روی بنماید
به یک زمانکند از زهرمار مهرهٔ مار
خلاف شاه نبود اختیار شاه عراق
کز آن خلاف بود دور مردم مختار
چو بر مراد سپه بود مدتی مجبور
حواله کرد به تقدیر خالق جبار
سپاس و شکر خداوند را که از پس جنگ
به صلح و دوستی و نیکویی برآمد کار
سپرد شاه به محمود گنج محمودی
که برگرفت ز غزنین به تیغ گوهردار
به تیغگوهر دار آنچه بستد از دشمن
به دوست داد سراسر به دست گوهر بار
به دست خویش ولیعهد کرد شاهی را
که اختیار ملوک است و افتخار تبار
چو داد ملک محمد قرار بر محمود
ازو محمد خشنود شد به دار قرار
چنین نماید تأیید ایزدی تأثیر
چنین نماید شمشیر سنجری آثار
فتوح شاه کرامات و معجزات شدست
که اندر آن نرسد وهم و فکرت و گفتار
اگر ملوک و سلاطین رفته زنده شوند
به معجزات و کرامات او دهند اقرار
خدایگانا فتحی برآمدت امسال
که بخت نیک بدان فتح مژده دادت پار
به زینهار تو آیند زین سپس ملکان
که دادهای اُمرای عراق را زنهار
چو عذر و خدمت هرکس فزون شد از مقدار
به نزد تو همگان را فزوده شد مقدار
نظام یافت همه شغلهای بیترتیب
نسق گرفت همه کارهای ناهموار
نشاط و رغبت احرار سوی درگه توست
که هست درگه عالیت کعبهٔ احرار
چو در دیار و بلاد عراق نام تو رفت
شرف گرفت ز نام تو آن بلاد و دیار
فزوده کرد ز نامت خلیفه در بغداد
جمال خطبه و منشور و سکه و دینار
ز پیش خویش فرستاد سوی حضرت تو
لوا و خاتم و شمشیر و جُبّه و دستار
اگر سکندر رومی همی ولایت داد
ملوک را ز در روم تا حد بلغار
تو درگشادن گیتی سکندر دگری
تو را سزد که ولایت دهی سکندر وار
چرا همی به سکندر توراکنم مانند
ازین حدیث مرا کرد باید استغفار
ز دست تو ملکانی نشستهاند به مُلک
که پیش هر ملکانی سکندرست هزار
سه خسروند به هند و عراق و ترکستان
که از عطای تو دارند هر سه استظهار
همیشه شکر تو دارند در میانهٔ جان
چنانکه نقطه بود در میانهٔ پرگار
توراست بخت مشیر و خرد نصیحتگر
تو راست فتح ندیم و ظفر سپهسالار
به فر بخت توگردد به انتها آسان
هر آن مصاف که باشد به ابتدا دشوار
وگر بود به شب تار عزم رزم تو را
سعادت تو کند روز روشن از شب تار
جهانکه جود تو بیند ز بحر دارد ننگ
زمین که دست تو بیند ز ابر دارد عار
هر آن عدو که ز پیکار تو بلندی جست
بلند گشت سرانجام لیکن از سر دار
کرا خمار گرفت از شراب کینهٔ تو
به عاقبت ز شراب اجل شکست خمار
کسی که بود به تیمار بیپرستش تو
چو پیش تخت تو آمد جدا شد از تیمار
رسید تا ز خراسان رکاب تو به عراق
فلک به کام و مراد دل توکرد مدار
ز دهر کند شده دشمنانت را دندان
ز بخت تیزشده دوستانت را باز آر
سزد که جان بفشانند بندگان امروز
که آمدیّ و نمودی به بندگان دیدار
کنند بر سُم اسبان تو فریشتگان
زخلدگوهر و از آسمان ستاره نثار
به فال گیر شها شعرهای بندهٔ خویش
همهگزیده چو یاقوت و لولو شهوار
که کردگار به زودی تو را کند روزی
هر آنچه فال زند بندهٔ تو در اشعار
کتاب فتح تو سال دگر بپردازد
چو بوستانی آراسته به رنگ و نگار
نهال او را از نکته و نوادر برگ
درخت او را از حکمت و معانی بار
همیشه تا که بود بر سپهر اختر هفت
همیشه تاکه بود در زمانه طبع چهار
تو را نصیب ز هفت و چهار باد سه چیز
تن درست و دل شاد و دولت بیدار
نهاده پیش تو بر دست سروران سپاه
به رزم جان عزیز و به بزم جام عُقار
شهان و تاجوران را به مشرق و مغرب
بر استان و سم اسب تو لب و رخسار
تو از سعادت جاوید و از عنایت بخت
ز عمر و ملک و جوانی وگنج برخوردار