نبضِ حیات میزند در رگِ بَرگ و بارها
پیکـر خشـک تاک را نور حیـات جـلوه گر
سینهی سرد خاک را رغبت کِشت و کارها
ریشه نشـانه میزند سـاقه جوانه میزند
شاخه شگوفه میکند برگ درآن هزارها
عطر شگوفه دم به دم همدم باد صبحدم
تـازه کند مشـام را چـون نفـس نگارها
ارتشِ سـرخ لاله تا فتـح چکاد میکند
لشکر سبزه میزند صف لب جویبارها
دامنِ دشت و کوهسار موج گل است و سبزهزار
پـونـه کنـار جـویبـار لاله سـری مزارها
غچی و سـار و بلبلک بر سـری شـاخِ پر گلک
مورچه و مار و مارمولک گشته بیرون زغارها
جنگِ دو تا گُدی پران شادی و شور طفلکان
چرخ زند به دست شان چرخکِ شیشه تارها
جشن هـویت مـرا عـزت و شـوکـت مرا
خشم خدای بر سرش هر که کند مهارها
رسم و رهی نیای من شوکتِ آریای من
ای سبـبِ بقــای مـن در دل روزگارها
نام ‘کی’ و ‘جم’ات بلند رایت رستمات بلند
کاوه و پـرچمـت بلند روی ضحاک و مارها
الفت ملزم