حكایت ابراهیم علیه السلام

چونکه ابراهیم در آتش فتاد
در میان آتش او بس خوش فتاد

آتش صورت بمعنی گشت باز
آنگهی بررای دیگر کرد ساز

بود صورت آتشی بس سهمناک
شعله او گشت آنجا تفت ناک

چونکه ابراهیم اندر وی فتاد
راز خود بر لمعه آتش گشاد

هرکه او تسلیم شد در آتشش
گشت ریحان و گل آنجا آتشش

چونکه آتش آتش او را بدید
آتش صورت شد او را ناپدید

آتش روحانی از عزّت بتافت
آتش دیگر ز روحانی بیافت

آتش معنی عشق آمد پدید
معنی دیگر ز عشق آمد پدید

کل آتش چون خلیل کل پدید
بعد از آن گلها در آنجا بشکفید

آتش آنجا گاه یکسر کشت گل
چون نظر کرد و بدید او عکس کل

نقش کل هرجا که او حاصل شود
گر بود آتش از آن واصل شود

گفت حق یا نار کونی شو تو برد
آتش آنجا گاه کلّی گشت سرد

چون ندا آمد که آتش سرد شو
چون شنید آتش که ما را بردشو

گشت ریحان و گل آنجا آشکار
گشت ابراهیم آتش را نگار

هرکه او در آتش مطلق شود
در زمان آواز از آنجا بشنود

چون به بینی آتش عشقش دمی
چون توانی بود آنجا یک دمی

چونکه آتش گشت واصل از ندا
چون ندا آید تو جانت کن فدا

ازندا تو جان خود ایثار کن
هر دوعالم را پر از انوار کن

آتشی واصل شد از عشق ندا
چون نداند کرد آتش جان فدا

آتشی چون میشود واصل ازو
چون نگردی یک دمی واصل ازو

آتش ابراهیم را چون روح گشت
تا که ابراهیم از وی برگذشت

تن فدا مانند ابراهیم کن
جان خود در راه او تسلیم کن

تن فدا کن هر زمان در راه حق
تا شود این جان توآگاه حق

آتش طبعی تو چون گل شود
آنگهی ذات تو تو کلّی کلّ شود

آتش طبع تو چون ریحان شود
جان تو خوش بوی و مشک افشان شود

آتش طبعی ز ره بردار تو
دیده عشق یقین بگمار تو

آتش طبعی بکش ای بی خبر
تا از آئینه بیابی تو اثر

هست آیینه دل و تو صورتی
تو بمثل بلغمی با قوتی

زود ناقورت ز صورت دور کن
آنگهی آئینه دل نور کن

دل ترا آئینه کون و مکان
این زمان در صورت حسی نهان

زنگ شرک آوردهٔ در وی بسی
کی نماید مر ترا زین سر بسی

آینه چون زنگ دارد پاک کن
بعد از آن آهنگ روح پاک کن

تا بدین آئینه تو راهی بری
در زمانی هر دو عالم بنگری

زود این کل را بکلی برزدای
تا شود پیدا دلیل و رهنمای

زود این آئینه از پرده برآر
تا شود کلّی ترا آن آشکار

زود آئینه برون کن از غلاف
تا شود پیداترا کل بی خلاف

زود آئینه بده بر صیقلی
تاکند صافی ترا بر مصقلی

زود آئینه برآور پیش خود
اندرو بنگر زمانی بی خرد

در درون پردهٔ ناموس بین
خویش را آئینه افسوس بین

چون دو آئینه که گردد روبهم
روشنی باشد ترا از بیش و کم

این رموز از آن بزرگ راه بین
یافتم اندر عیان عین الیقین

شرح این آیینه بسیاری بگفت
درّ این معنی عجایب او بسفت

عشق این آیینه را او آب داد
بعد از آن ترتیب این آئین نهاد

روی جانان اندر و پیدا شده
ای بسا کس کاندرین سودا شده

عقل هر دم بر خلاف آینه
میکند او مکرها هر آینه

گر تو این آینه داری صاف را
سرّ این آئینه گردد قاف را را

گر تو آئینه کنی دو روی را
جمله یک باشد ولی دو روی را

ثمّ وجه اللّه را از دیده دید
نقشها گردد ازو کل ناپدید

هست این آئینه آئین دو کون
مینماید رازهای لون لون

هست این آئینه کل معرفت
کی کند آئینه را آن جا صفت

پر صفت کردند این آئینه را
ره نبردند اندرین آئینه را

هرکسی عکسی ازین آئینه یافت
لیک هرگز هیچکس آئینه یافت؟

جز محمد سرّ این کس را نگشت
او بدانست این رموز هفت و هشت

لیک خود را کل کل در کل بیافت
گرچه در پرده بسی او ذل بیافت

سعی باید برد اگر میبشنوی
تو بدین گفتار کلّی بگروی

چون شود آئینه پیدا پیش تو
بد مبین و جمله نیک اندیش تو

چون ببینی روی خود آن جایگاه
یک زمانی تو نظر کن پیش گاه

تا ببینی آنچه با خود کردهٔ
زانکه هم آئینه و هم پردهٔ

هرچه کردی پیشت آید عاقبت
ای دریغا راه تو بر عاقبت

خیز تا رازی مگر بنمایدت
بی ره صورت رهی بگشایدت

چند سرگردان این پرده شوی
چند خود را راه گم کرده شوی

راه نزدیکست از تو دور شد
بود نزدیک ارچه از ره دور شد

نور عقشت گر رهی بنمایدت
در زمانی راز دل بگشایدت

نور عشق از عالم جان برترست
ذاتش از کون و مکان هم برترست

نور عشق از عالم تحقیق شد
لیک هر کس را نه این توفیق شد

گر ترا توفیق در کار افکند
راه این پرده تمامت بر درد

گر نباشد عشق تو بی رهبری
تو همی خواهی که برخود ره بری

گر نباشد عشق در کون و مکان
کی شود هرگز ترا عین عیان

گر نباشد عشق تو خود کی شوی
اندرین منزل کجا هرگز شوی

آینه است این عشق و دل شیدا نمود
هرچه بد در آینه پیدا نمود

آینه چون در درون پرده است
نور خود کلّی در آن گم کرده است

چون برون آید ز پرده آینه
رخ نماید هرچه هست هر آینه

چون به بینی کل تو آیینه است
خویشتن را بین که کل یک آینه است

چون ترا آئین نباشد زین سخن
کی توانی یافت این راز کهن

زود در آئین خود در ساز شو
یک دمی با آینه همراز شو

صیقل عشق از دلت پاکی کند
کی ترا آئینه اش خاکی کند

آینه اول بآتش در کنند
بعد از آن آن را بخاکستر کنند

صیقلی چون آینه دارد بدست
پس کند او رادر آن حالی بدست

اولش خاکستری ریزد درو
بعد از آن رویش دراندازد ازو

چند روز از یکدگر خالی کند
تا ورا روشن تن و صافی کند

چون شود صافی و بنماید جمال
همچنان خاکسترش ریزد ببال

تاکه او نیکو و صافی تر شود
روشنی او از آن خوشتر شود

عکس خود اول ببیند اندرو
بار دیگر در نهد صیقل درو

چند بارش هم چنین از روی رنگ
جمله بردارد از آنجا بی درنگ

سعی بی حد میبرد آن جایگاه
تاکه پیدا میشود آن جایگاه

روی عکس و هرچه پیش آید ورا
همچنان آن عکس بنماید ورا

آینه در پرده گر باشد مدام
کی ترا بنمایدت عکسی تمام

آینه چون زنگ باشد روی را
تف زنگ آرد در آنجا موی را

موی درآئینه تو هرگز مکن
تانگردد کم ترا سرّ سخن

این دل تو آینه است اندر نهان
لیکن اندر آن نهان عین عیان

هست این آئینه دل با هر کسی
اوفتاده در ره این گل بسی

آینه چون در گل و تاریک هست
لاجرم رخ را نه بینی درنشست

آینه چون از غلاف آید برون
در نمودن باشد اوعین فنون

آینه عشقست اندر دل نهان
در میان جان جمال حق عیان

آینه چون این زمان در پرده است
از تف آن راه جان گم کرده است

چون در آیی از درون پرده را
راه یابی بر معانی پرده را

هست این آیینه بر عکس خیال
هرچه بینی هست از عین محال

زنگ شرک از دل بکن خالی همی
اندرین آئینه بنگر یک دمی

روی دل صافی بکن تو بی خیال
معنی جان را ببین تو لامحال

معنی آئینه را تو باز بین
در درون دل تو صاحب راز بین

تن ترا از هر رهی برده خلاف
هست بگرفته در آئینه غلاف

پاک کن آئینه را در هر نفس
پیش او شو تا نمانی باز پس

هرکه او در راه استادست باز
همچنان کز راه افتادست باز

هرکه اندر پرده ره باز ماند
تاابد او بی دل و بی ساز ماند

راه بینا این بدان گفتم همی
تانهی بر این جراحت مرهمی

گر کسی در راه خواهد رفتن او
هم سخن در راه خواهد گفتن او

تاکه آن را نیز نزدیکش شود
راه بروی زود و آسان بسپرد

آن سخنها راه باشد راهبر
چند خواهی گفت اکنون راهبر

چند گویم راه تو بر پرده است
سالک دل راه خود گم کرده است

راه اونزدیک خواهد شد همی
اندرین ره پیر خواهدشد همی

عطار

Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *