سيه چادر مرا پنهان ندارد
نمای رو مرا عريان ندارد
چو خورشيدم ز پشت پرده تابم
سياهیها نميگردد نقابم
نميدارد مرا در پرده پنهان
اگر عابد نباشد سست ايمان
تو کز شهر طريقتها بيايی
بهموی من چرا ره گم نمايی
نخواهم ناصح وارونه کارم
که پای ضعف «تو» «من» سر گذارم
کَی انصافی در اين حکمت ببينم
گنه از تو و من دوزخ نشيـنم
بهجای روی من ای مصلحتساز!
بهروی ضعف نفست چادر انداز
بهار سعید