تو ای سپیده نمی گنجی در گمان مرا
توئی به ظلمت جان و دل ارمغان مرا
به چاه فکرت و اندیشه های تاریکم
تو نور روشنی بر دیدۀ نهان مرا
مرا که سر به ستایش به پای خوبان بود
شدی تو تیشۀ ابراهیم زمان مرا
ستاره چیدم و بر روی دیده پاشیدم
که تا قدم نهی بر آسمان جان مرا
اگر به نور تو روشن نمی شد این دل من
نگاه دیگری میدید بگو، چه سان مرا
توئی به جان و دلم مالک و نشسته به دل
که از توان تو باشد چو تو توان مرا
نبود آگه ز آئینه دار دل «واهِب»
نوید نور سحر گشتی ناگهان مرا