ز کدام ستم گرفتی رهی آه ی سردم ای داد
تو نبندی ره خدا را، به نوای شعله بارم
که اگر ره اش ببندی شود آه من چو فریاد
نکند که آه ی جانسوز نرود بیرون ز سینه
که دگر توان ندارم به هوای داد و بیداد
و ز چنگ غم چه گویم بچنان گرفته قلبم
که دگر نه جا دارد به غم و به شعله ی داد
تو بگو به دیده ام ای هوشی از سرم برفته
که به سان ابر و باران سر آتشین دلم باد
به قلم بگو درین شهر نشود چکامه ات شاد
که به شعر و بیت شیرین نرسد قدوم فرهاد
به درخت وهم و آرزو تو بگو به خود بیاید
که ز تو دسته دارد تبری به پیش جلاد
به ترانه ساز دل گوی به هوای عشق سراید
که ازین دمش به سینه شود این خرابه آباد
بگذار که آه ی تلخم به نفس نفس برآید
به گلو که بسته حنجر دل من گرفت ایراد