گرچه که پای لچ به سنگلاخ می زند
ترسم ز بی خدا که در منبر خدا
از بی دینی به شهر شما آخ می زند
ترسم که خون پرست شکایت کنان سخن
از قطره خون به دامن سلاخ می زند
در محفل سخن خدایا چه آفت است
هر بی سخن، سخنور فراخ می زند
ترسم همی ز گاو که عقلش خدا نداد
در رشته ی هنر چنان شاخ می زند
از خر پس لگد چه خوشتر ز حرفی که
بی پرده ای به پرده ی صماخ می زند
ای دل خموش باش به بزم ادب اگر
از رسم عشق سخن که گستاخ می زند