اندیشه باطل
روز و شب در دلم اندیشهٔ باطل دارم
تو چه کردی؟
که من اندوه تو در دل دارم
به خدا تا که جهان است ترا میجویم
مثل بحری که به دامان تو ساحل دارم
تو ددر این نیمهی غمدیده چه میدانی چیست
یاد جان سوز تو در پیکر بسمل دارم
میزند شعلهٔ دیدار تو در من فوران
این چه دردیست که از عشق تو حاصل دارم
تو چو مهتاب بلندی و چنان دور از من
من نیازی به تو چون کودک عاطل دارم
تو مپندار که من ترک تو را خواهم کرد
سالیانیست که در شهر تو منزل دارم
صفیه میلاد