بهار میهن من شد اسیر هارترین
به انتظار تو دل میتپد، بهارترین !
کشد درخت تبرخوردهی کفن بر دوش،
به بوم باور منکلک سوگوارترین
بسان داغ بود باغ درگرفته کنون
و گُرگرفته نخواند دگر هزارترین
نسیم سبز مسیحایی صبا مردهست
هری و بلخ و بدخشان بود مزارترین
تنن تنای طبیعت نمیشود تقطیع
گسسته همهمهی موج آبشارترین
پریده نوشدن از نای روزگار نزار
کهنترانهی مستان بود خمارترین
و آسمان تهی از پرنده بیزیب است؛
و در زمین خدا هم بود فرارترین
درفش کاوه گریباندریده میموید:
قسم به پتکفرورفته در غبارترین
کنون که روزه و نوروز همنوا گشتهست
ببر به عرش خدا نالهی نزارترین
و دامنی که ندارد برهنه چاک زده
گرسنه سردهد آهنگ غمگسارترین
سرشک نالهی من چامهی جگرسوز است
به سنگ خاره زنم نقش پُر شرارترین
به گوش میرسد از دور آه توفانی:
بهار میهن من شد اسیر هارترین
عبدالغفور آرزو
۱۴۰۱/۱۲/۲۸