میزنم داد و سخت خاموشم، غصّهی ناسرودهی دردم
قصّهی ناتمام دلتنگی، روح آتشگرفتهی سردم
گردبادی تنوره زد در دل، اشک و آهم رمیدهگردابیست
از نگاهم غبار میبارد، ماسهی روزگار ولگردم
میکشم در خیال خود نقشی، میچکد خون و خامه میگردد
واژه، ققنوس خشم و خاکستر، ناله شد نانوشته ناوردم
پیکر پاره پاره پر میزد، بر فراسوترین فراسوها
تن تندر نشان لاهوتی، نشئهی داشت از عملکردم
گر فراست فروتنی دارد، بی رجز عجز میشود اعجاز
هفتخوانِ سلوک در پیش است، نفس امّاره شد هماوردم
تا سحر مست لمیزل باشد، صوفی سُترهخوی دل، آری!
با سماع نیایش مستی، عشق و ناز و نیاز آوردم
من کیام، کیستم؟ نمیدانم! نالهی گُرگرفته میموید:
قصّهی ناتمام دلتنگی، روح آتشگرفتهی سردم
عبدالغفور آرزو
رملز
جمعه، ۲۳/ ۱۰/ ۱۴۰۱خورشیدی
۱۳ جنوری۲۰۲۳م