مستی نیم نگاه تو چنان مستم کرد
که در آیینهی سرسبز فنا هستم کرد
صورتآرای تجلّی شده انسان ای دوست
شده تا جان جهان همهمهی جان ای دوست
دست حوّا که به آهنگ خدا گندم چید
وز پلاسیدهترین سیب، چسان کژدم چید؟
نیش، نوشین شد و وز نشئهی آن آدم جست
عالم از همهمهی عاصی سرکش شد مست
از بهشتی که در آن بود اسارت، پر زد
در سپهری که در آن بود رهایی، سر زد
وخودش بود و جهانی که در آن هیچ نبود
آدم آواره اگر بود ولی گیچ نبود
سنگ بر سنگ زد و مستی آتش گل کرد
و شمیم شررِ هستی سرکش گل کرد
و اجاقی که در آن همهمهی گرمی بود
موجخونین برآشفتهی بیشرمی بود
اشک خونین کباب است صدای خاموش
و برآشفتهترین نای و نوای خاموش
خشم خونینشده ناورد تکامل گردید
ساحل آیینهترین مرگ تساهل گردید
قزِلآلا، غزلِ بزم بنی آدم شد
هوش افزون شد اگر برّه روشن کم شد
هوش افزون شد و قانون تکامل عریان
و هزار آیینه آیین تقابل عریان
هوش مدهوش شد و هوش مجازی هو زد
تا فراسوی فراسو به خدا سوسو زد
آفرینندهی این هوش اگر گردد مات
چه نویسم به سرانگشت تحیّر؟ هیهات!
عبدالغفور آرزو
سهشنبه،
۳/ اسد/ ۱۴۰۲ خورشیدی
۲۵ جولای ۲۰۲۳م
آلمان