سودای بی سوالی

سودای بی سوالی
نوشابه های حسرت در سفره های خالی
باید شبی بگریم گر غم دهد مجالی
جانم کپک زد از غم نانم به گریه آمد
فریاد یک معما آمد ازین حوالی
دیوار سرد خانه روزن ندارد اما
با چشم خسته دیدم گل می رمد ز قالی
در آفتاب یادت پهنای یک کویرم
تا در سرم بسوزد اندیشه های کالی
افسوس رفته ها را می نوشم از خیالم
در آرزوی مردن می گیردم خیالی
گفتم اگر بیایی انبوهی از سوالم
دلمرده را بگیرد سودای بی سوالی
من شعله های سردم خاکستری مقدس
از رقص من ببینی نوری بدین زلالی
احمد پروین
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *