یک غزل گفتم قلم آتش گرفت
دفتر از نفرین غم آتش گرفت
چون دعایم آتشین شد نیمه شب
یک کبوتر در حرم آتش گرفت
گریه کردم صبح شد چشم فلق
از دعای صبحدم آتش گرفت
آستینم سوخت دستم سوخت آه
دامنم از گریه نم ، آتش گرفت
خانه از قحط سخاوت گریه کرد
سفره از قحط کرم آتش گرفت
زینت تاج سرم الماس اشک
باز دستارم سرم آتش گرفت
شعله ام خاموش خاکستر شدم
دم زدم آن نیز هم آتش گرفت
مرد چوپان ناله ای در نی نهاد
یک گله در حال رَم آتش گرفت
یک سماور خسته ، مهمانی نبود
چای در سودای غم آتش گرفت
زندگی چخماق سرد لحظه هاست
هیزم ما کم به کم آتش گرفت
احمد پروین