چون عشق سودی بی زیان کاری نباشد در جهان
یاری نهانی شد عیان در صورت جان و جهان
از غیر او نام و نشان کو در همه کون و مکان
عشق آمد و در دل نشست راه برون شد راببست
گفتم بگوی ای خودپرست چون یابی از دستم امان
گفتم که ای سلطان من غایب مشو از جان من
اینست خود درمان من میباش دایم میهمان
جام شراب آتشین داد و بگفتا نوش این
مستی مکن ای بی یقین هشیار باش و کاردان
چون نوش کردم آتشی افتاد در جانم خوشی
در پیش آن عاشق کشی دیدم فنای جاودان
چون زان فنا دیدم بقا دیگر ندیدم جز خدا
ما از کجا غیر از کجا مایی در اویی شد نهان
ایمان عیان از روی او کفر آشکار از موی او
جمله بجست و جوی او در کعبه و دیر مغان
می بین اسیری روبرو حسنش ز هر روی نکو
زیرا که نبود غیر او اندر نهان و در عیان
اسیری لاهیجی