مست و لایعقل بعالم کم توانی یافتن
میزند برجان و دل هر دم دو صد تیر جفا
ترک چشم مست خونخوار پرآشوب فتن
رخت جان و دین و دنیا را بغارت می برد
چون سپاه عشق در ملک دل آرد تاختن
ای دل ار معشوق جوئی دین و دنیا را بباز
شرط راه عشق باشد هرچه داری باختن
نور ایمان جهان افروز خورشید رخش
گشت پنهان در نقاب کفر زلف پرشکن
پرده از رخ برفکن بنما به مشتاقان جمال
در نقاب زلف تا کی روی پنهان داشتن
تا که بیند روی معشوق از پس پرده عیان
در شکن زلف باشد جان عاشق را وطن
پاو سرگم کرد عاشق از جفای عشق یار
در ره معشوق باید بی سر و بی پا شدن
تا اسیری گشته ام حیران حسن نوربخش
فارغ از فکر جهانم بیخبراز جان و تن
اسیری لاهیجی