حسن جمال خود بجهان کرد آشکار
معشوق چون بجلوه گری گشت داستان
هر عاشقی بنقش دگر کرد بیقرار
چون پرده خیال ز چشم تو دور شد
گردد عیان که هست جهان نقش آن نگار
سودای کفر و دین ز خیالم نمی رود
تا دیده ام دمیده برویش خط غیار
تابنده شد ز پرده هر ذره آفتاب
چون ظلمت منی و توئی رفت برکنار
سیر و سلوک حق کسی شد درین طریق
کوبا خداست دایم و از خود کند فرار
اسرار کشف در خور هر گوش و فهم نیست
دم درکش ای اسیری و سر را نگاه دار
اسیری لاهیجی