دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب
جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ
کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی
رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت
کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب
از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق
میدهندت بیحرج شاهان همه باج و خراج
اسیری لاهیجی