از چشمه های چشم جهان خون روان کنم
عهدیست در ازل بتو ما را که تا ابد
برهر چه رای عشق بود من همان کنم
ناصح چه منعم از می و معشوق میکنی
من رندم و مباد که کاری چنان کنم
سر نهان عشق که ایمان جان ماست
کفرست نزد خلق جهان گر عیان کنم
خورشید و مه ز شرم رخ آرند در کسوف
گر شمه ز تابش حسنش بیان کنم
زینسان که آفتاب رخ او عیان بود
ای بی بصر ز طعن تو من چون نهان کنم
کس با خودی ببزم وصالش چوره نیافت
در راه عشق ترک اسیری از آن کنم
اسیری لاهیجی