دیوانه عشق توام و ز عقل و دینم بی‌خبر

دیوانه عشق توام و ز عقل و دینم بی‌خبر
تا مست دیدارت شدم از خود نمی‌یابم اثر
ای همدم جان و روان جویی کنار از عاشقان
با ما چرایی سرگران رنجیده‌ای از ما مگر
در عشق تو بیچاره‌ام، از خان و مان آواره‌ام
از لطف خود کن چاره‌ام، دیدار بنما یک نظر
ای شاه عالم‌سوز من وی ماه جان‌افروز من
ای ساز من ای سوز من کی بینمت بار دگر
ای دلبر طناز من ای مونس و دمساز من
ای محرم و همراز من درد مرا شو چاره‌گر
ای آرزوی جان من ای جان و ای جانان من
ای درد و ای درمان من در حال زار من نگر
ای یار بی‌مهر و وفا داری سر جور و جفا
گر زان که ریزی خون ما کردم فدایت جان و سر
ای آفتاب خاوری ای رشک ماه و مشتری
درد دلم چون بنگری باشی ز حالم باخبر
آخر اسیری در نگر گر زان که هستی دیده‌ور
من نور حقم سر به سر روپوش گشته در بشر
اسیری لاهیجی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *