از خودی بیگانه با حق آشنا
در شعاع آفتاب روی او
نیست گشته هست گشته بارها
نوش کرده باده جام فنا
یافته از هستی باقی بقا
نیست گشته از من و مایی تمام
دیده خود را عالم بی منتها
یافته از روی جان افروز دوست
هر یکی از درد دل را صد دوا
تا شدم واقف ز ناز و شیوه اش
دیده ام در هر جفایی صد وفا
از گل رویش دمادم میرسد
بلبل جان را دو صد برگ و نوا
کاشکی صد جان و دل بودی مرا
تا برایش کردمی هر دم فدا
چون اسیری از خودی خود گذشت
گشت محرم بزم وصل دوست را
اسیری لاهیجی