در فراقت شمع گردون را بسوزد آه من
دوزخ سوزان شود برمن چو جنات نعیم
در قیامت گر توباشی مونس و همراه من
بی رخت شد جان بفرزین بند هجران مبتلا
گر بوصلی در نیابی مات گردد شاه من
لشکر جور و جفا بر من ره شادی گرفت
تا نباشد جز بسوی محنت و غم راه من
تا دلم آگاه شد از لذت درد و غمت
جز بسویش نیست مایل این دل آگاه من
نور مه از آفتاب آمد همیشه وین عجب
نور یابد صد هزاران آفتاب از ماه من
از اسیری گر نداری باور این درد درون
شاهد است این دیده گریان و روی کاه من
اسیری لاهیجی