که در نظاره او چشم عقل حیران است
بگلستان چه زنی خیمه طرب ساقی
بیار باده که این خیمه خود گلستان است
نه خیمه است که باغ گل از صفاست ولی
گل همیشه بهارست و باغ رضوان است
صبا ز گلشن او برگ گل به جنباند
از این سبب ز صبا برگ گل پریشان است
بقید میخ و طنابش مبین که از خوبی
هزار دست و دلش هر طرف بدامان است
خجسته فالی این خیمه بین که پنداری
همای سایه فکن بر سر سلیمان است
سپهر حشمت و اقبال شاه اسماعیل
که سایبان جلالش ز ظل یزدان است
ستون بار گه عرش سای او طوبی است
طناب خیمه جاهش ز رشته جان است
بیمن اوست که امروز در بسیط زمین
قرار خیمه دین از ستون ایمان است
چو قرص مه که گریبان خیمه اش سر زد
سر سپهر ز اندیشه در گریبان است
فلک ز قوت فراش او بود حیران
که پیش او فلک افراشتن چه آسان است
همیشه بر سر او سایبان دولت باد
که زیر سایه او آفتاب تابان است
اهلی شیرازی