سلیمان گر نمی آری مرا سوی سلیمان بر
کجایی ای خضر کز لطف دست تشنگان گیری
مرا چون ماهی لب تشنه سوی آب حیوان بر
چو بلبل در قفس بی او دلم تا کی طپد در تن
سگانش را بپرس از من سلامی هم بیاران بر
عنان شهسوار خود دلا از دست چون دادی
کنون دست از غمش چندانکه بتوانی به دندان بر
چو هرکس گوی وصلی زد تو هم دستی برآر ایدل
بچوگان دعا این گوی دولت را ز میدان بر
محبت نیست پایانش بغیر از جان فدا کردن
اگر اهل دلی اهلی محبت را بپایان بر
اهلی شیرازی