رخت چو جلوه کند آفتاب خاور چیست
چو می خوری شود از رشک غنچه را لب خشک
ز عارضت چو عرق سر زند گل تر چیست
مه جمال تو از حسن یوسفش چه کمی است
بحسن ازوست فزون حسن از بن فزونتر چیست
جدا مشو که هلاکی که خلق ازو ترسد
همین جدایی جان از تن است دیگر چیست
زبسکه مست شوم از نظاره رویت
زبیخودی نشناسم که در برابر چیست
سرم که با رخ چون زر شدست چاک به غم
اگر قبول تو دستم دهد سرو زر چیست
هوا پرستی اهلی در بن سرست گناه
بجز حبیب که داند که حال افسر چیست
اهلی شیرازی