عفو باید کردنت دیوانگی های مرا
من بسر گر میروم جرمی ندارم زانکه تو
هر دم آتش می فروزی دیگ سودای مرا
از من دیوانه گر نیک و بدی دیدی مرنج
رو مده در خاطر خود زشت و زیبای مرا
این قدر بینایی من بس که جز خاک درت
در نظر چیزی نیاید چشم بینای مرا
ظاهر و پنهان چه پوشم چون تو می بینی عیان
داغ پنهان درون و اشک پیدای مرا
بر من مجنون چه حاجت زخم تیرت ای پری
بهر من تیرست و نشتر خار صحرای مرا
ز آستانت همچو اهلی کی کنم پهلو تهی
هم مگر روزی اجل خالی کند جای مرا
اهلی شیرازی