دل با تو در حکایت و خود از زبان شده
فریاد از این نمک که نظر تا فکنده ام
خوناب دل ز گوشه چشمم روان شده
ایمن مباش از من دیوانه ای رفیق
کان بیخودی که بودمرا بیش از آن شده
چون کام خویش یابم از آن لب که هر گهم
او در کنار آمد و من از میان شده
اهلی بزخم تیر جفا دل بنه که باز
دل داده ایم از کف و تیر از کمان شده
اهلی شیرازی