تا روزگار بود بدین نیکویی نبود
در جان من تو بودی و من در دل توهم
من در تو محو و با تو نشان تویی نبود
خوش آنکه بود داروی درد دل از وصال
زخم فراق و زحمت بی دارویی نبود
بادام وار در تک یک پیرهن دو مغز
بودیم همچو یک تن و ما را دویی نبود
بود از کمان بخت گشاد دل ضعیف
صید مراد دل بقوی بازویی نبود
جادوی فتنه جوی دو چشم ترا نظر
پر فتنه با وجود چنان جادویی نبود
پیوند از آن گسست که با زلف هندویت
سر رشته وفا ز رگ هندویی نبود
اهلی که صید آهوی چشمت بمردمی است
هرگز شکار کس بکمان ابرویی نبود
اهلی شیرازی