وه که زان روی عرقناک دلم آبی خورد
در خیال خم آن طاق دو ابرو دل من
ای بسا می که بهر گوشه محرابی خورد
چون بپوشم ز کس این قصه که با همچو منی
آفتابی چو تو می در شب مهتابی خورد
فکر روزی چکند کس که دلم آب حیات
از خضر جستی و از خنجر قصابی خورد
کی دل اهلی مسکین بسلامت باشد
زینهمه سنگ ملامت که بهر بابی خورد
اهلی شیرازی