با نوش لبان از سر سیری نتوان بود
در بحر بلا غرقه توان بود به امید
لیکن تو اگر دست نگیری نتوان بود
خورشید وشم دره خود خوان که ازین بیش
در چشم حریفان بحقیری نتوان بود
گیرم به عزیزی رسم از وصل چو یوسف
در هجر تو عمری به اسیری نتوان بود
اهلی سر خدمت مکش از بندگی عشق
در روز جوانی که به پیری نتوان بود
اهلی شیرازی