که شمع مجلس او بس بود فتیله داغ
دل از چمن نگشاید اسیر عشق ترا
که پیش بلبل عاشق قفس نماید باغ
به جرعه یی بزن آبی بر آتشم که رسید
ز سینه بوی کبابم ز شوق می بدماغ
رقیب اگرچه عزیزست و ما چنین خواریم
روا مدار که بلبل جفا کشد از زاغ
بنه به کنج لحد دل ز سوز غم اهلی
گرت هوس کند آسودگی و کنج فراغ
اهلی شیرازی