هرکه را باشد ادب درچشم مردم جای اوست
شاخ گل را با چنان حسنی که از گل حاصل است
داغ حسرت بر دلش از قامت رعنای اوست
زان گنهکاری که با قدش بدعوی سروخاست
سایه بر خاک خجالت دایم از بالای اوست
آن بهشت حسن کز خوبی قیامت میکند
چون توان گفتن که در عالم کسی همتای اوست
چشم مست او بشوخی گرچه خونم می خورد
در درونم دل کباب از آتش سودای اوست
بی جمال او چه کار آید گلستان جهان
کاین چمن چشم و چراغش نرگس شهلای اوست
آنکه همچون نخل گل سرتاقدم خوبی بود
گر کشد اهلی بغم آنهم ز خوبیهای اوست
اهلی شیرازی