زانها که گوید جان من جانها فدای روی تو
در بتپرستی کافرم در عشقبازی کجنظر
گر قبله جانم بود غیر از خم ابروی تو
ای نوغزال مشکبو جانم ز بویت تازه شد
گر زنده اند از جان کسان من زنده ام از بوی تو
هرچند از من میرمد آن آهوی چشم سیه
دزدیده می بیند مرا ای من سگ آهوی تو
خلقی ز حسرت مینهد سر بر سر زانوی خود
یارب که باشد کو نهد سر بر سر زانوی تو
ای آفتاب عاشقان باشد که باری بنگرم
شخص نزار خویشرا چون ماه نو پهلوی تو
اهلی که از عکس رخت روشن بود آیینه اش
نقشی نبندد در دلش جز صورت دلجوی تو
اهلی شیرازی