از در چو درآیی همه بیرون رود از دل
بس خون دلی بایدم از دیده فرو ریخت
تا آرزوی آن لب میگون رود از دل
لیلی همه در خنده و بازی است چه داند
کز گریه چها بر سر مجنون رود از دل
گفتی که برون کن غم من از دل و خوشباش
آه این سخن سخت مرا چون رود از دل
اهلی مدم افسون که دوا لعل حبیب است
کی درد و غم عشق به افسون رود از دل
اهلی شیرازی