بر کرسی دار فنا خندان برآید همچو شمع
ظاهر بمردم کی کنم زخمی که پنهان خورده ام
گر روشنم از استخوان پیکان برآید همچو شمع
از برق حیرت بی خبر سوزد چو نخل بادیه
مجنون وشی کز شوق او حیران برآید همچو شمع
گر آتش داغ درون آبم نسوزد در جگر
از اشک گرمم دمبدم طوفان برآید همچو شمع
افسرده دل لرزد چو گل گر بر تنش بادی وزد
اهلی بجان آتش زند تا جان برآید همچو شمع
اهلی شیرازی