وز سیلی عشق آنهمه از گوش بدر رفت
من سوختم از عشق و ترا هیچ خبر نیست
وز ناله من در همه آفاق خبر رفت
این سیل سرشک آخرم از ضعف چنان کرد
کز دیده یکی قطره بصد خون جگر رفت
هش دار که بس مرغ جگر سوخته از آه
افروخت چراغ گل و بر باد سحر رفت
بر گریه اهلی چه زند خنده که مسکین
دیگ دلش از آتش شوق تو بسر رفت
اهلی شیرازی