حسن خورشید مرا جذبه مهری دگرست
جگرش پاره کند گر نکند گریه خون
عاشق سوخته را کاین همه خون در جگرست
ماتم سوخته خویش بود گریه شمع
اینقدر هست که پروانه زخود بی خبرست
منت خاک رهت بر سرما تنها نیست
هرکجا هست غبار قدمت تاج سرست
گل چنان ساغر می خورد که کس بوی نبرد
درد سرها همه از نعره مرغ سحرست
دامن افشان زرهت زاهد و ما سرمه کشان
فرق از اهل نظر و اهل ورع این قدرست
عشق و رسوایی اگر عیب بود پیش کسان
عیب اهلی مکن ای خواجه که اینش هنرست
اهلی شیرازی