چندان گریستم که مرا آب رو نماند
ساقی بحال تشنه لبان غبار غم
گاهی نظر فکند که می در سبو نماند
گل بی رخت بباغ ز باران اشک من
یکذره در رخش اثر رنگ و بو نماند
چندان بجان رسید دلم ز آرزوی دوست
کاخر به آرزوی دلم آرزو نماند
در بحر عشق غرقه بسی شد ولی کسی
هرگز بحال خویش چو اهلی فرو نماند
اهلی شیرازی