بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق

بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق
کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق
هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است
رفته در پیراهنم گوئی که ماری از فراق
اینکه می بینی قدم خم گشته چون ابروی دوست
نیست از پیری که هستم زیر باری از فراق
از برم تا رفت دلبر اشک چشمم می رود
از کنارم رودها از هر کناری از فراق
دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب
کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق
وصل وی بامی مگر شوید غبارش را زرخ
بر رخ هر دل که بیشیند غباری از فراق
جز بلند اقبال کوهست از تو بی آرام تر
همچو توای دل ندیدم بی قراری از فراق
بلند اقبال
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *