نبرم جان ز زخم پیکانش
خویش را یوسف افکند در چاه
گر ببیند چه زنخدانش
خوار گردد به چشم بلبل گل
گذر افتد اگر به بستانش
کرده ثابت که هست جوهر فرد
وز دهانش شده است برهانش
چه عجب گر ببرده از من دل
رخ مانند ماه تابانش
که رخش را ببیند ار سلمان
رود از دست دین و ایمانش
نرسد دست کس به دامانم
دست من گر رسد به دامانش
لب گشودی به پیش غنچه مگر
کز غمت خاک شد گریبانش
با وجود توام تمنا نیست
به بهشت وبه حور و غلمانش
آنکه باشد اسیر عشق بتی
همه عالم بود چو زندانش
خون دل بسکه ریزم از دیده
کهربایم بشد چومرجانش
آنکه چون من بود بلند اقبال
سر چوگو برده پیش چوگانش
بلند اقبال