شد فغانم رعد وآهم برق وچشمم ز اشک ابر
نیست جز مردن مرا دیگر علاجی از طبیب
چاره درد دلم را رو مده داروی صبر
زنده گردم خیزم از جا وکفن درم ز شوق
گر کسی نام تو را تلقین من گوید بهقبر
اینقدر دانم که هستم عاشق رخسار تو
خواه خوانندم مسلمان خواه ترسا خواه گبر
از مکافات عمل غافل مشوبیمار شد
بر دل من چشم خونخوار تو از بس کردجبر
گفتی ار خواهی وصالم در فراقم صبر کن
در دل تنگ بلند اقبال نبود جای صبر
بلند اقبال