ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند

ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
بلند اقبال
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *