زر چه باشد به نثار قدم او سر ما
روزگاری است که هیچم خبری ازخود نیست
که نه دلبر بر ما باشد و نه دل بر ما
من که عاجز شدم از نامه نوشتن بر دوست
شسته شد بسکه خط از گریه چشم تر ما
هر شب از بس ز غم زلف سیاهش گریم
سرخ اطلس شده از خون جگر بستر ما
روز و شب با غم عشق رخ اوخرسندم
پرورش کرده به غم چون دل غم پرور ما
ناامید این قدر از بختم و مأیوس از یار
که گر آید به برم می نشود باور ما
سوزم از آتش هجران و بلنداقبالم
گر به سویش ببرد باد ز خاکستر ما
بلند اقبال