که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
بلند اقبال