بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم

بار الها صاحب دیوان کند تا کی ستم
تا به کی از ظلم اوباشیم در رنج و سقم
حلم خود را رفع کن زو ای خداوند حلیم
رحم خود را قطع کن زو ای رحیم پرکرم
علتی افکن به جسمش تا بنالد صبح وشام
آتشی در زن به جانش تا بسوزد دمبدم
یا بده رحمی به او تاظلم ننماید چنین
یا بده مرگی به ما کاسوده گردیم از ستم
خود توفرمودی که من راضی نمی باشم بظلم
ظالمان را پس چرا داری عزیز ومحترم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به ملک فارس تا شدحکمران
نه دگر کس صاحب نان است و نه دارای جان
الحذر از جور آن غدار پر کین الحذر
الامان از ظلم آن بی رحم مکار الامان
این چنین بد اصل بد ذاتی مجو در روی دهر
باور ار از من نداری خود بروکن امتحان
گر جوابی می دهد نبود مطابق با سؤال
ز آسمان عارض سخن می گوید او از ریسمان
ای خدا او را بده مرگی وخلقی را زغم
ده نجات وز این بلای ناگهانی وارهان
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان به کس نگذاشت دیگر ملک ومال
بی نصیبش زاین وآن کن ای کریم ذوالجلال
هر حلالی بود اندرعهد اوآمد حرام
هر حرامی بود اندر عصر او آمدحلال
کوکب جاهش همی خواهم که آید درحضیض
اختر بختش همی خواهم که افتد در وبال
پایمال از دست ظلمش گشته خلقی کاشکی
پنجه های مرگ می دادی مر او را گوشمال
پیش او حسن جمال آمد گران قیمت ولی
بی بها شد آبروی مردم صاحب کمال
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها رحم کن برما که کار از دست رفت
باز ناید تیر رفته تیر ما از شست رفت
روزگار ما سیه گردید وموی ما سفید
عمر رفت وروز رفت وروزگار از دست رفت
هرکه را دیدم به عمر خویش بختش شدبلند
غیر بخت من که دایم خواب بود وپست رفت
در خیال صیدماهی شست افکندیم ما
بخت ما را بین که ماهی رفت وبا او شست رفت
صاحب دیوان ازین ظلمی که برما می کند
هر چه ما را بود اندردست واکنون هسترفت
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بار الها بس ذلیل صاحب دیوان شدیم
از جفای بی حساب او بری از جان شدیم
ما نمی بودیم اندر فارس ویران اینچنین
در زمان او چنین از بیخ وبن ویران شدیم
فارس نه کنعان ونه مصر است و نه ما یوسفیم
کز ستم گاهی به چاه وگاه درزندان شدیم
داده ای یا رب تو دندان وتو بدهی نیز نان
نیست غم اندر زمان او اگر بی نان شدیم
احمقی را بین که اندر فارس خوش کردیم جای
تا چنین عبد وذلیل وبنده فرمان شدیم
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
صاحب دیوان مرا آتش به خرمن می زند
خرمنم را سوخت یارب باز دامن می زند
خویش را در تیره شب دزد ار زند بر کاروان
او نمی ترسد ز کس در روز روشن می زند
گر برهمن آدمی را می زند ره نی عجب
صاحب دیوان نگر راه برهمن می زند
نان مردم را همی برد بتر کرد از کسی
کواسیری را به تیغ کینه گردن می زند
تیغی اندر دست دارد از ستم بر اهل فارس
برهمه تن ها زندتنها نه برمن می زند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
ای خدای لایزال ای رازق هر شیخ وشاب
صاحب دیوان ما گویا نمی داند حساب
من خراب از جور گردون بودم اما جور او
کردم ناگاهم خراب اندر خراب اندر خراب
خلق گوینم بروکن عرض حال اندر برش
عرض ها کردم به پیشش هیچ نشنیدم جواب
چشم من درعهد او از خون دل چون لاله شد
وین عجب تر اینکه من از لاله می گیرم گلاب
درد دل با هر که می گویم نباشد چاره گر
رو به هر سوئی که می آرم نبینم فتح باب
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
مردمان فارس از بس زار ومضطر گشته اند
همچودرچنگال شاهینی کبوتر گشته اند
در زمان صاحب دیوان خوانین زادگان
صاحب اصطبل واسب واستر وخر گشته اند
موسیی یا رب رسان کاین گمرهان ناکسان
کوس فرعونی زنندوجمله کافر گشته اند
خاصه خواهر زادگان صاحب دیوان که او
داده منصبشان وایشان میر لشکر گشته اند
العجب ثم العجب ثم العجب ثم العجب
حاکم استخر و مستوفی دفتر گشته اند
پادشاه از حال اهل فارس تا کی غافل است
نه به ویرانی ملک فارس گویا مایل است
بلند اقبال
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *