بود به نور ریاضت همیشه دل روشن
که از گداز تن است این چراغ را روغن
چنان زآتش عشقش گداختم که چو شمع
نماند غیر رگ و استخوان مرا ز بدن
توان شنید ز آهم شمیم رخسارت
چو آن نسیم که آرد به دشت رو ز چمن
چنان به فکر تو خو کرده ام که گاه سری
چو بوی غنچه برآرم ز چاک پیراهن
شکستگی به من از بخت تیره می زیبد
چنانکه در خم زلف تو خوش نماست شکن
به اضطراب من امشب اگر نظر فکند
چو زخم تازه چکد خون ز دیدهٔ روزن
یکی است مایهٔ شادی و غم که در فانوس
به شمع مرده کفن نیست غیر پیراهن
به جیب پاره ام از دست هجر چاکی نیست
که همچو گل نکشیده سری سوی دامن
دل آنچه بر سرم آورد امشب از غم هجر
کسی ندیده و نشنیده است از دشمن
ز بی قراریم امشب گریست خون گردون
ترا نکرد اثر در دل آه نالهٔ من
نتیجه ای زجهان نیست غیر باد به دست
حباب وار به هیچ است چرخ آبستن
ز سر غرور بیفکن که شمع را آخر
سرش به باد فنا رفت از رگ گردن
دلش به موعظهٔ تلخ کی شود رامت
چگونه نرم به هاون کند کسی آهن
فرا گرفت ز خوی تو سرکشی آتش
ز چشم شوخ تو آموخت رم، غزال ختن
چو گل بدید لبت را گه قدح نوشی
درید جامه به تن در هوای غنچه شدن
دلی که کشتهٔ عشق است زندهٔ ابد است
که شمع غنچهٔ چو گل شد فزون بود روشن
به خون طپیدهٔ عشق توام ز صبح ازل
که چاک پیرهنم چون گل است جزو بدن
برای لقمهٔ نان آبرو نمی ریزم
چو شمع گر شودم استخوان غذای بدن
محبت تو مرا در دل ستمدیده
چو نشئه در می و بو در گل است و جان در تن
مسوز از آتش رخسار بلبل و گل را
نکوست از تو رعایت بساکنان چمن
سخن بجو شدم از لب چو گوهر غلطان
سخن شناس چو آئینه ایست بس زمن
قرار بر کف آئینه چون نگیرد در
ازان بغلطد شعرم به طبع اهل سخن
ز دم اهل تکبر دمی نیاسایم
مرا که هست زبان نشتر رگ گردن
چه حیله ها که ندیدم ز چرخ بوقلمون
چه کینه ها که نورزید آسمان با من
پناه می برم اکنون ز جور او به شهی
که حل مشکلم آنجا شود به وجه حسن
حسین ابن علی خسرو زمین و زمن
فدای مرقد پاکش من و هزار چو من
جبین ماه نو از سجدهٔ درش پر نور
ز خاک درگه او دیدهٔ ملک روشن
دم از ثنای تو می زد زبان اخلاصم
ز ساعتی که لبم بود آشنای لبن
بود فضای وسیع جهان چنان معمور
ز فیض جود سخای تو یا امام زمن
که شخص حرص نهان در وفور نعمتهاست
چو مور خسته که ماند نهان ته خرمن
بود همیشه به راه خدنگ دل دوزت
تمام چشم تن دشمن تو چون جوشن
بود به پیکر خصم تو جانشین گل
ز ضرب گرز گران سنگ مهرهٔ گردن
کمند را چو تو کار سنان بفرمائی
به فرض باشد اگر دشمن تو روئین تن
به زور معجز سرپنجهٔ عدو بندت
گذر کند ز تنش همچو رشته از سوزن
نهد زمانه به کف گوهر مراد مرا
چو بر عدوش شرر ریز گردد ابر کفن
سنان او چو بود حامل سر اعدا
بلندتر بود از چرخ یکسر و گردن
اگر به چشم غضب سوی آسمان نگری
زبیم بسکه بلرزد به خویش چرخ کهن
به روی خاک بیفتد ستاره از گردون
چنانکه آرد بریزد برون ز پرویزن
زبان وحی بیانی کجاست تا که کنم
ثنا و مدح حسین علی به وجه حسن
مجال من نبود مدح چون تویی که بود
زبان ناطقه اینجا کلیم را الکن
ثنای همچو تویی نیست حد ناطقه ام
کنم به ذکر دعا بعد ازین تمام سخن
به گرد مرکز خاکست تا فلک دوار
زمهر آینهٔ ماه تا بود روشن
حسود جاه ترا در عزای مرده دلی
زنیل بخن نگون باد رنگ پیراهن
جویای تبریزی