در بلند و پست دنیای اسیر انقلاب
زورق عمرت تباهی گشته در موج سراب
هر که سر بر کرد از پیراهن صدق و صفا
می کشد آفاق را زیر نگین، چون آفتاب
هر که از اهل جهان خیری به خود بسپرده است
تا بود، فارغ بود و اندیشهٔ روز حساب
غیر وصف همنشینانم نباشد پیشه ای
گرچه خاموشم به رنگ نقطه های انتخاب
پادشاه وقت خود رندیست کاندر فصل گل
گردن مینا بدست آورد و شد مالک رقاب
کامجوئی اینقدر ناکام می دارد ترا
از سر کام ار توانی خاست باشی کامیاب
با وجود آنکه زیر بار دنیا مانده اند
یال می بندند بر خود غافلان همچون دواب
نیست غفلت پیشه را از عیب غفلت آگهی
کی توان کیفیت خواب گران دیدن به خواب
می زنم در پیری از ذوق جوانی بر جنون
می دهد دیوانگی یادی ز ایام شباب
با ملایم طینتان در گفتگو جرأت مکمن
می شود برندگی در آهن افزونتر زآب
از پی معماری گل هر سحر موج نسیم
بی تکلف برده از چشم و دل من آب و تاب
آب و رنگ این چمن وابستهٔ طبع منست
پردهٔ ناموس صد گلشن بهارم چون سحاب
بسکه بر آتش بود از رشک لفظ آرائیم
می چکد منقار از طوطی چو خوناب از کباب
در سیه کاری نهان شد فیض صبح پیریت
ای که از ذوق می آشامی، کنی مو را خضاب
نیستم با عالم آئینه و آب آشنا
بسکه هست از دیدن خلق جهانم اجتناب
دل ز درد ریزش باران مرا پرآبله است
همچو بارانی که از دریا برانگیزد حباب
وحشتم چون جوهر شمشیر کی از جا برد
منکه آرامیده ام در موج خیز اضطراب
در شب هجرت مپرس از اضطراب دل مپرس
شوختر باشد رگ خواب من از تیر شهاب
ز آتش دل بسکه دوری جوید اجزای تنم
جسته شریانم برون از پوست چون تار رباب
شوخ من از پای تا سر بسکه با کیفیت است
گوئیا بگرفته اند از می گل او را در آب
دلرباتر شد لبش ز آمیزش دشنام تلخ
چون رگ تلخی که کیفیت فزاید در شراب
چون روی در گرمی مستی به خواب از روی مهر
خوی ز رخسار تو می چیند به دامن ماهتاب
در دم نظاره رخسارش عرق ریز از حیاست
زان گل رو یا نگاه گرم می گیرد گلاب
گر لبش با من نشد گرم سخن سهل است سهل
آتش یاقوت را هرگز نباشد انتهاب
کرد خونم در دل و بزدود زنگ از خاطرم
آن لب کم گفتگو و آن نرگس حاضر جواب
حیرت و بیتابیم شبهای وصل و روز هجر
برد آرام از رگ خواب و ز سیماب اضطراب
می کشد هر شب غمش در آتشین زنجیر آه
هیچ کافر چون دل عاشق مبادا در عذاب
دست انصافش به کار زلف می افکند کاش
این گره هایی که افتاده است در بند نقاب
سخت بی باکند ارباب هوس وقتس وقت
گردهی تیر نگه را آباز زهر عتاب
نه زر داغی به کف، نه نقد اشکی در کنار
در شمار عاشقان خود را گرفتن بی حساب
مژده دلها را که خط عنبرین او ز نو
محضر قتلی برون آورده از روی کتاب
آبروی دیدهٔ عشاق از خون دلست
باب این ساغر شرابی نیست جز اشک کباب
محتسب درد خمار باده ام در سر بس است
درد بر دردم میفزا در گذر زین احتساب
من نخواهم دست خواهش از شراب ناب شست
از می گلگون نخواهم کرد هرگز اجتناب
باکی از عصیان ندارم با ولای بوتراب
فیض می بارد ز دامان ترم همچون سحاب
آن وصی مصطفی آن پیشوای جن و انس
آن شه دنیا و دین آن سرور عالی جناب
آنکه حفظش سایه افکن گر شود بر روی بحر
تکمهٔ چاک گریبان موج را گردد حباب
آن شه خیبر گشا کز فیض نام نامیش
لب گشودن در ثنای اوست دل را فتح باب
آنکه عزمش چون سبک سازد عنان جستجو
از رکابش صد بیابان دور میماند شتاب
آنکه در هیجا شود چون شعلهٔ تیغش بلند
آب گردد خود بر فرق عدو همچون حباب
سروری چون شاه مردان را سزاوار است و بس
کز جناب حق امیرالمؤمنین یابد خطاب
گر هوادار ضعیفان شحنهٔ حکمش شود
از رگ گل برگلوی شیر نر بندد طناب
تا چراغ عمر خصمش گل کند شاید اگر
غنچه لبریز هوا سازد دهن را چون حباب
اطلس عرش برین ایوان قدرش راست فرش
طول عمر خضر شادروان جاهش را طناب
پیش باغ خلق او تا روز محشر مانده است
گلشن جنت نهان در پردهٔ غیب از حجاب
از حجاب صیقل شمشیر او افتاده است
تور بر اندام خورشید برین در اضطراب
حلقه های جوشن دشمن خورد بر هم چو موج
تا بر اندامش ز برق تیغ او گردید آب
توتیای دیده ها زیبد غبار رزمگاه
پای عزم او چو گردد مردم چشم رکاب
می رود بر باد چرخ و می شود در آب خاک
چون سبک سازد عنان و چون گران سازد رکاب
زنده ام از فیض مهر شاه دین پرور علی
گر وجودی ذره را باشد بود از آفتاب
بی سر و پایی که مانند اویس از روی شوق
سرکند راه غزا اندر رکاب آنجناب
گر در آن ره بشکند خاریش در پا می شود
بهر صید دشمن دین ناخن چنگ عقاب
بعد ازین می بندم از کشمیر احرام نجف
بستهٔ آب و هوا تا چند باشم چون حباب
به که زین پس جبهه سای آستان او شوم
خواهم از خاک در شاه ولایت فتح باب
لطف او بر ساده لوحیهای من بخشد مگر
دارم امید ثواب از کرده های ناصواب
چشم امید ثواب به مضمون حدیث طینت است
اینکه خواهم در مکافات سیه کاری ثواب
بعد ازین جویا دعا سر می کنم زاهرو که هست
بی شک از فیض ولای او دعاها مستجاب
تا بود آباد عالم باد بدخواه ترا
خانهٔ دنیا فزون از خانهٔ عقبی خراب
جویای تبریزی