ز دردت جامه زیب داغ چون طاووس کن دل را
برد بیطاقتی از عالم هستی برون دل را
تپیدن بال پرواز است مرغ نیم بسمل را
تب عشقت چنان در آتش بیتابیام دارد
که شریان از تپیدن در فلاخن مینهد دل را
برآ از خویش و در گلزار مقصد کامرانی کن
ز خود رفتن به سالک میکند نزدیک منزل را
شود از جنبش گهواره خواب طفل سنگینتر
تپیدن بیشتر غافل کند دلهای غافل را
ز طوفان حوادث فیض عجزت ایمنی بخشد
شکستن میبرد جویا به ساحل کشتی دل را
جویای تبریزی