عشقت آن مایه نیفشرد که عمان شده ای
خواب آسایشی از خویش دگر چشم مدار
کز خیال لبش ای دیده نمکدان شده ای
نگذری تا ز رعونت نچشی لذت درد
همچو گل گر همه تن چاک گریبان شده ای
جان ز نزدیکی ات ای جسم به تنگ آمده است
یوسفی را ز چه رو بیهده زندان شده ای؟
جویای تبریزی